سکوتم را شکستم

ساخت وبلاگ

این چند روزعه بحران زندگیم کمتره و شدید نیست

برای همین کمتر غر می زنم سکوتم را شکستم...

ما را در سایت سکوتم را شکستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaikhodemony بازدید : 48 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 15:01

کاش دوسش نداشتم انقد

طاقت نبودنشو ندارم

دلم می خواد بخوابم

ولی اگه صبح پیام بده کلی حرف بارش می کنم ک احتمالش پایینه پیام بده

من دلخورم باشم ازش قهر نمی مونم

طاقتشو ندارم یعنی

ببین تو چ وضعی افتادم ها سکوتم را شکستم...

ما را در سایت سکوتم را شکستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaikhodemony بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 17:53

حرف زدن برای کسی که نمی خواد صدای فریادهایش را کسی بشنود چقدر سخت است.روزگاری است که حرف هایم در بین سینه ام مخفی شده استحتی قلم به دست نمیگیرم چرا که نمی دانممی توانم یا نهسرگردانمدر این هیاهوی زندگیمی خندممیگریمزندگی می کنمولی نهتنها زنده هستمنوشته هایم روزیبر روی صفحه مجازی می ماندو آن روز هیچ کس نخواهد فهمیدمن کجا هستمو نوشته هایمتا ابد برای چه کسی خواهد ماند سکوتم را شکستم...
ما را در سایت سکوتم را شکستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaikhodemony بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 17:53

نمی دونم توضیح دادم یا نهزینب دختر کوچیکم جشن تکلیف داره امسال ارزوم بود براش چادر نماز بخرماون سری که اومدن گفت چادر نماز ابجی رو بده ببرم بابام گفته همونو سرت کنمن دادم رفت ولی ناراحت شدم چادر نماز فاطمه مال سال 95 بود دلم می خواست زینب برای خودش چادر نماز داشته باشهزنگ زدم مدرسه و هماهنگ کردم و براش چادر نماز جشن تکلیف خریدمقرار شد بگن که ی خیر یا کسی این چادر نماز رو خریده برای زینب تا بابای الدنگش قاطی نکنه ناراحتی کنهمن چند روز منتظر بودم دیروز وسط کار دیدم شماره بابای بچه ها افتاد میگه تو از مدرسه شما کارت گرفتی برای چادر نماز گفتم ارهگفت ب چ حقی این کارو کردی؟ گفتم من قول داده بودم برای زینب سوغاتی بیارم نشد براش سفارش دادمداد می زدا دادددداره بچه های من صدقه نمی خورن مگه من صدقه خورم که بچه هام صدقه بخورنتو چرا به مدرسه بچه ها زنگ می زنی تو چرا فلان می کنیگفتم منم مادرشونم حق دارم ازشون خبر داشته باشم و ایناخلاصه اینه که کلی حرف بارم کردزنگ زدم مدرسه ب مدرسه هم کلی حرف زده بوددوباره زنگ زدم به گوشیش خانمش برداشت باهاش حرف زدم گفتم تو رو خدا شوهرتو راضی کن حداقل زینب تو جشن چادرشو سر کنه بعدش خودم میام چادر رو میارمگفت قبول نمی کنه اره اگه زینب بخواد ما براش می خریم و فلانگفتم من نمیگم شما نمی خرین یا چیزیمن دلم خواسته خودم بخرم واقعا کاری با شما ندارم از دیروز بهم ریخته ام شدید الانم ذهنم درگیره سکوتم را شکستم...
ما را در سایت سکوتم را شکستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaikhodemony بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 17:53